میدونی دودل یعنی چی؟
د:دلم
و:واسه
د:دیدنت
ل:لک زده
سخته وقتی کسی رو که دوسش داری رهات کنه ولی از اون سخت تر اینه که فکرش ... اسمش ..یادش.. رهات نکنه
ابتدا باغ عشق را مطالعه كنيد:
يك روز از استادم پرسيدم عشق يعني چه ؟ گفت به مزرعه برو و يك شاخه گندم پر بار براي من بياور
البته يادت باشه پشت سرت را نگاه نكني . من رفتم و به اميد پيدا كردم يك شاخه ي گندم پربار تا آخر گندم
زار را رفتم شاخه ها يكي از ديگري پرتر بود اما دست خالي برگشتم.استادم گفت چي شد گفتم شاخه ها يكي
از ديگري پر بار تر بود و من به اميد پيدا كردن يك شاخه ي پربار تا آخر گندم زار را رفتم اما دست خالي
برگشتم. استادم گفت عشق همين است.
بار ديگر از استادم پرسيدم ازدواج يعني چه؟ گفت به جنگل برو و بلند ترين درخت را براي من بيار اما
مواظب باش پشت سرت را نگاه نكني.من رفتم و از ترس اين كه مثل دفعه ي قبل نشود همان درخت
اول را كندم و آوردم.استادم گفت چه شد گفتم من رفتم اما براي اين كه مثل دفعه ي قبل نشود همان
درخت اول را كندم و آوردم.استادم گفت ازدواج هم يعني همين.
** داستان کوتاه عاشقانه **
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها و هفته ها سپری شد.یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند
پنجره ها رو وا کنین که عشقم از سفر میاد
برای غربت شبم مژده ای از سحر میاد
صدای پاشو می شنوم تو کوچه ها قدم زنون
پر می کشه دلم براش به سوی ماه تو آسمون
آهای آهای ستاره ها فانوس راه اون بشین
بگین بیاد از این سفر تو این شب ستاره چین
پنجره ها رو وا کنین گل بریزین سبد سبد
میاد که پیشم بمونه گفته نمی ره تا ابد
ستاره ها بهش بگین جدایی و سفر بسه
بگین به این شکسته دل یه عمره دلواپسه